در آنسوی چکاچاک
جنگیدهام در نبردهای سختی،
نه با شمشیری که به دست گرفتهباشم
نه با گلولهیی که شلیک کردهباشم،
هنگامی که سپاهیانی سر میبُریدند
برای برابریِ انسان،
مادامی که تفنگبهدستانی جان میگرفتند
برای نان
و جنگجویانی آب میجُستند
در تشنهگیِ دیگران.
جنگیدهام در نبردهای سختی،
بیآنکه شمشیری به دست گرفتهباشم
و بیآنکه گلولهیی شلیک کردهباشم،
در اندوهی از تاریخی که گروهی از آدمها
به شمارِ کُشتار بالیدهاند،
در اندوهی از تاریخی که انبوهی از آدمها
به شمارِ کشتار نالیدهاند
در اندوهی از تاریخی که …
جنگیدهام در نبردهای سختی،
کودکانِ چشمبهراه
نگاهم را میخوانند،
کودکان چشمبهراه
آهم را میدانند،
کودکانی که در انتظاری پیر شدهاند،
چشمبهراهِ پدرانِ برنگشته از جنگ
کودکانی که در افتخاری پیر شدهاند،
چشمبهراهِ پدرانِ برنگشته از ننگ.
جنگیدهام در نبردهای سختی،
بیآنکه شمشیری به دست گرفتهباشم
و بیآنکه گلولهیی شلیک کردهباشم.
و میدانم راز رزمآرایی را
و میدانم راز بزمآرایی را،
رازِ رزمیدن برای زیستن را،
رازِ رنگیدن برای نگریستن را،
نه با شمشیری که به دست گرفتهباشم
نه با گلولهیی که شلیک کردهباشم،
در آنسوی چکاچاکِ خونینی که
قامتِ قهرمانانِ اسیرِ اسطورهها
چون تندیسهای سنگیِ بزرگ
پیوسته
شکستهاند.
عزیزالله ایما