این اندوه و این کرانهها چه بیکرانه اند!
مینشینم، چیزی مرا میخیزاند،
میخیزم، چیزی مرا مینشاند،
میجویم، چیزی را مییابم،
مییابم، چیزی را میجویم،
این چیست که پیوسته با من درگیر است؟
این کیست که پیوسته با من درگیر است؟
به پشت میخورم، باز میایستم،
بلند میشوم، باز میافتم،
نه پای بست کام کوچکی ام و نه سرمس ِت جام کوچکی.
گریه میگیرد مرا آنگاه که ِگرد خود میگردم،
گریه آبی نیست که از چشم آید،
گریه خوابی نیست که در چشم آید،
این چیست که پیوسته با من درگیر است؟
این کیست که پیوسته با من درگیر است؟
غربتی دارم چون غرب ِت جان از تن
غربتی دارم چون غرب ِت تو از من،
ای غریب غرقۀ دریای بی انتهایی تنهايى،
چنین که دست و پا میزنی شب را،
چنین که دست و پا میزنی روز را،
این اندوه و این کرانه ها چه بی کرانه اند…
چه بی کرانه اند،
چه بی کرانه اند!
عزيز الله ایما