هزار و یک درد
دنیای احمد آنقدر کوچک بود که در بین آن همه جمعیت در کابل که
سوار بر خودرو از کنارشان عبور می کرد به دنبال چهره های آشنا می
گشت. گاهی حس می کرد که فرد آشنایی را دیده است. در روستا همه
را می شناخت، خیلی ها را هم از روستاهای مجاور می شناخت. چهره
های دختران جوا ن را از نظر می گذراند تا شاید دخترش را بیابد. اما بعد
به خود می گفت، دختر من با چادری است. دختر من اینطور آرایش نمی
کند، اینطور نیمی از موهایش بیرون نیست . می دانست که چادری
دخترش یه گلدوزی به نقش ستاره دارد. اگر همچین نقشی را روی
چادری کسی تشخیص می داد. بی درنگ می گفت دخترش هست.
دختران جوانی که کنار هم در حال گشتن در بازار بودند. نگاه دو برادر و
البته مردان دیگر در بازار را به خود جلب کرده بودند. اسحاق با نفرت که
گویی دشمن های خونی خود را دیده است، دندانی به هم سایید و گفت
» این ها هستند که جامعه راه خراب کردند. این شیطان های بی حجاب
برکت را از کشور می برند و بالها را بیشتر می کنند. من نمی دانم پس
غیرت مردان این سرزمین کجا هست. آوازه همین بی بندو باری به
روستا هم می کشد و دختران ما راهم به بیراهه می کشاند. طالبان
خوب می دانستند که جای این زنان و دختران در ک نج خانه هست. باید
بشورند و بپزن و به شوهرانشان برسند. بچه داری کنند و همسران سر
به زیری باشند. اگر رها شوند، تنها فساد در جامعه به پا می کنند. «
احمد بی توجه به حرف های برادرش، نظاره گر این بود که چطور موی
بلند و سیاه رنگ یکی از دخترها از زیر شال رنگی اش با نسیم کم جانی
به رقص در می آمد. تصویر دخترش جلوی چشمانش ظاهر شد.
گیسوهای او هم سیاه و بلند بود. در آن لحظه حس کرد قلبش دارد ترک
می خورد و حس دلت نگی او را گرفته بود. همچین حسی را تنها در دوران
جوانی وقتی والدین اش را از دست داده بود، تجربه کرده بود. زیر لب
زمزمه کرد » دخترم چرا این کار را کردی؟ «
آرزو داشت بر سر مزرعه می بود. زمین ها را شخم می زد. آرزو داشت
همه این ها در خواب باشد. از این کابوس بیدار می شد و می دید که
دخترش درون طویله رفته است تا شیر تنها گاو خانه را برای صبحانه
بدوشد. مثل همیشه با لبخند، درون استکانش شیرچای می ریخت. گل
چمن سر سفره نان تنوری تازه و گرم می آورد. او معموال خواب بود که
زنش بلند می شد تا تنور خانه را روشن کند تا همه برای صبحانه نان
گرم و تازه داشته باشند. همین نان گرم به آنها نیرویی دو چندان برای
کارهای خانه و مزرعه می داد. اما انگار آن صبح های دلنشین یک رویا
بوده و دیگر قرار نبود برایش تکرار شود. بزرگ شدن دخترش را مرور کرد.
لحظه تولدش چه خوشحال بود. اگر چه اهالی روس تا از خوشحالی زیاد
احمد گیج شده بودند. برای آنها پسر دار شدن خیلی اهمیت داشت.
کسی از به دنیا آمدن دختر این چنین خوشحالی نمی کرد. دخترش،
چراغ خانه اش شده بود. دلیل دیگری برای خوشبخت بودن . هرگز روزی
به این فکر نمی کرد که این چنین سرنوشتی برایش رقم بخورد. ب ا خود
فکر کرد چطور می تواند از این کابوس فرار کند، چطور می تواند به آن
صبح های دلنشین در کنار دختر و همسرش برگردد. حاضر بود همه
دارایی اش را در راه خدا بدهد تا بار دیگر به زندگی گذشته اش برگردد و
همه چی را از صفر شروع کند.
درست از لحظه ایی که متوجه شد دختر ش فرار کرده است، آن هم با
پسری از ده اطراف، روزگارش رنگ سیاه به خود گرفته بود. در طول
عمرش اینقدر شکسته و رنجیده حال نشده بود. چهره ای همسرش را به
یاد آورد که روبند برقع اش را کنار زده بود و سراسیمه در بین کلوخ های
زمین کشاورزی، کج و راست می شد.
احمد بیلی در دست داشت. به آب روان نگاه کرد که به زمینش سرازیر
شد. با قدم هایش آب را دنبال می کرد. با بیل اش آماده بود تا مسیر آب
را تغییر دهد تا به همه جای زمین یکسان آب برسد. به خاک و کلوخ
های کوچک و بزرگ نگاه می کرد که چگونه آب را به خود جذب می
کردند. رنگ دیگری ب ه خود می گرفتند و سیراب می شدند. حاال گیاهان
سر از خاک درآورده، به رشد خود ادامه می دادند تا فصل برداشت فرا
برسد. احمد نگاهی به آسمان انداخت که تنها خورشید در آن خودنمایی
می کرد. مدت ها بود که باران نباریده بود. با این حال خشکسالی هم
نبود. ریش سفیدان روستا ها برای تقسیم آب با هم کنار آمده بودند.
روستاییان هم کم و بیش راضی بودند. دوماه دیگر فصل برداشت
محصول فرا می رسید.
کاله گرد و سفید رنگ خود را از سر برداشت و با دستمال بلند دور
گردنش، عرق هایش را پاک کرد. زیر بازو و پهلویش خیس عرق شده بود.
احساس گرسنه گی داشت. نگاهی به روستا انداخت. سیاهی دید.
لبخندی زد و گفت: » کم کم داشت دیر می شد.« یک ساعت پیش
باید گل چمن ناهارش را می آورد. حال یقین داشت آن سیاهی زنش
هست که ناهارش را برای اش می آورد. در زمین های مجاور هم
روستاییان در جنب و جوش بودند و گاهی زیر سایه درخت می رفتند تا
از آفتاب سوزان در امان باشند یا اگر زمان خوردن غذا یا چای می شد.
به آلونکی می رفتند که با حصیر و شاخه های درختان ساخته شده
بودند. زمان برداشت محصوالت، کل خانواده می آمدند. جنب و جوشی
بر روی زمین های سبز و پربار دیده می شد. همه می آمدند تا در جش ن
چیدن محصول و این فضای شاد و سبز سهمی داشته باشند. آن زمان
را همه دوست داشتند و روزهای شادی را سپری می کردند. پیرمردی
نابینا به همراه پسرش و خانواده اش می آمد . پیرمرد در گوشه ایی می
نشست و با صدایی محلی و دلنشین، غزل های عاشقانه اش را سر
می داد. مردان و زنان بی آنکه گرمای سوزان را حس کنند، از صدای
پیرمرد نیرو می گرفتند و محصوالتشان را با خشنودی جمع می کردند و
امیدوار بودند که سال های بعدی هم به همین خوبی سپری شود.
گل چمن با سرعت نزدیک می شد. احمد با خود گفت: » کمی دیر شده
است اما الزم نیست که این همه برا ی ناهار عجله کنی.« کلوخ های زیر
پای اش خورد می شد که گاهی باعث سکندری خوردن اش می شد.
احمد ب ه سمتش راه افتاد و فریاد گونه گفت: » کمی آهسته زن. از
گرسنه گی در مرگ که نیستم.«
انتهای چادری گل چمن روی خاک کشیده می شد.