سحر توکلی

دایره ی سیال ذهنم
در تداوم بی قافیه ی زندگی
زنگ می زند
کوچک و کوچک تر می شود
تا تو قَطره ای شوی به قُطرِ گرفتگی خورشید
که امروز با حسرت
از سرِ شهرم گذشت
و در ناحیه ی پنهان تری از تاریکی
هنوز دستت به سیاهی بختم نمی رسد
تو
بزرگ و بزرگ تر می شوی و
پیش از خورشید از روی همه ی حادثه ها می گذری
من هنوز از خواب بیدار نشدم
که صبح را به سر شب گره بزنم
مبادا طلسمم کند.
تا من از خواب بیدار می شوم
برایم سایه بیاور!
امروز هوس زندگی کرده ام.